محمد نيكانمحمد نيكان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

نیکان تک ستاره شبهای من

قصه دیروز

با سلام من خدارو شکر خوب شدم آخه هفته پیش نه خاطر حساسیتی که نفهمیدیم اخرش واسه چی بود خیلی داغون شدم ولی الان خوب خوبم شنبه ینی دیروز 28|11|91صبح غر غر کردم که نمیرم مهد و می خوام شبکه پوها ببینم مامانم هم مراعات مریضی مو کردو گفت ده کم ببین دیرتر میریم بابا رفت کاراشو انجام بده ساعتای 10:30زنگ زد حاضرین بیام دنبالتون ما هم حاضر شیدم رفتیم پایین نخیر بابایی نیامد که نیامد .سر کوچمون یه پارک هست مامانی گفت نیکان می خوای بریم پارک منم که از خدام بود گفتم بریم کلی بازی کردم بابایی 1 ساعت بعد آمد دنبالمون البته طفلکی تو بانک گیر افتاده بوده فکر نکنین بابام بد قول مامانی چند تا عکس گرفته ازم ...
29 بهمن 1391

مهمونییی

سلام 2شنبه دوستای مامانی آمده بودن خونه ما دوستای منم آمده بودن محمد و فاطمه زهرا که خواهرو برادرن امیر عباس و علی سام و گولک جونمم آمده بود منم که تا مفعی که مهمونا آمدن شنکه پویا می دیدم خاله ایمانه که آمد خوابم برد همون وسط پذیرایی خوابیدم همه امدن من آخرییا بیدار شدم ولی همون کمم با دوستام بازی کردم بهم خوش گذشت مامانمم عکس گرفت از منو دوستام ولی بس که وول ویخوردیم خوب نشده که بزارم حالا اگه عکسای خاله راضی خوب شده باشه ازش میگیرم میزارم تا بععععععععد     ...
26 بهمن 1391

مسابقهههههههههه مسابقههههههههه

سلام به همه دوستای با مرام .رفتم به وب حسین جونم دیدم منو نیکانو به مسابقه دعوت کردن ازتون ممنوننیییییییییم موضوع:هدف از درست کردن وبلاگ برای کوچولوهامون   قانون مسابقه:دعوت از سه دوست عزیز دیگه     والا تنها دلخوشی پدر مادرا بچه ها هستن .بعد از یک سالو هشت ماه زندگی مشترک رحمت الهی شامل حال ما شد ویکی از بهترین نعمت الهی که فرشته های روی زمین و پاک و معصومند به ما هدیه شد منو بابایی هم اسمه تورو نیکان یعنی بهترین و نیکترین روی زمین گذاشتیم و با نام پیامبر یعنی محمد معطرش کردیم چون همیشه برات بهترین ها رو میخواستیم توسط   خاله راضی بابا نی نی وبلاگ...
24 بهمن 1391

درددلهای مامانی

سلااااااااااام دوستای خوب دو سه روزی نبودم هیچ کسم سراغ ما رو نگرفت اول میخوام با پسرم درد دل کنم آخه مامان من جمعه با مادرجون اینا رفتم مشهد عروسی پسر عموم .بابایی اینجا کار داشت نمی تونست بیاد ما هم که صبح جمعه رفتیم قرار بود شب بریم عوسی فردا هم بیایم واسه همین بابا مجید گفت نیکان پیش من باشه که توی راه اذیت نشه منم چون دیدم برای تو بهتره قبول کردم اما خیلی ناراحت بودم روز بعدم همه گفتن این همه راه آمدیم یه شب دیگه هم واستیم آخه فرداشم تعطیل رسمی بود واسه همین دلم قد یه دنیا واست تنگ شده بود ( عزیزم نفسم وقتی بزرگ شدی اینو خوندی بدون هر کاری کردم به خاطر راحتی تو بوده نه خودم و منو ببخش بدون جز تو هیچ چیز دیگه ای برام ارزش نداره )شن...
24 بهمن 1391

شیرین زبونیهای من

چتر ستر خداحافظ خداسز پشمک پشملا بابابزرگ بازرق کنترل کنتلل یخ هخ هیئت هیهت شبکه پویا سبکه پوها لاکپشتهای نینجا لاکپشتهای اینجا یخچال هشغال چه خبر چه بخر سنجاب سمجاب حالم به هم خورد حالم بمم خورد بشقاب بشباق صندلی صصلی ماکارونی میکانی   ...
15 بهمن 1391

یه اتفاق جالب

٥ شنبه که مامانم آمده بود مهد کودک دنبالم یاشتیم میرفتیم که سوار ماشین بشیم که یهویی یه بچه گربه یا به قول خودم یه پیشی کوچولود ناز دوویید طرفم منم که عاشق پیشییام نزدیکش شدم و کنارش نشستم مامانم هم از فرصت استفاده کرد و ازمون عکس گرفت طفلی پیشیی خیلدگرسنه بود انگاری ازم کمک میخواست مامانم هم تو کیفمو نگاه کرد دید کیکمو نخوردم واسش ریختیم اونم بس گرسنه بود خوردش ...
14 بهمن 1391

بشنوید از زبان مامان مرضی جونم

پسر عزیزمممممممممممممم اول بگم که عاشقتم. دیروز جمعه بود (13/11/91)منم که خدا رو شکر این جمعه تو خونه بودم و ساعتای 10بود که از خواب بیدار شدیم بعد صبحانه خوردیم با هم و بابایی که بیرون کار داشت رفت و منو تو تو خونه بودیم تو هم که توی خونه باشی باید حتما شبکه پوها به قول خودت نگاه کنی اما ایندفه هیچد نگفتی منم رفتم تو آشپزخونه و شروع به غذا پختن و تمیز کاری کردم تو هم که الهی مامان فدات شه با اسباب بازییات سرگم بودی ساعتای 12 شد کفتم حالا که خیلی پسر خوبی هستی واست شبکه پوها میگیرم خودمم خونه رو یه جاروویی کشیدم و کارام که تمام شد تو رفتی دروازتو از تو اتاقت آوردی و با هم یه کم بازی کردیم حالا عکسای خوشکلتو ببین راستی ...
14 بهمن 1391